چشمای نازت
نمیتونم احساسمو بگم وقتی دکتر چشماتو معاینه میکرد و تو گریه میکردی و وقتی دکتر با ناراحتی بهمون گفت دقیقا مثله داداشش چشماش 5 نمره ضعیفه انگار تمام زمین و اسمون خراب شد روی سر منو بابا ایستاده بودم دکتر با لحن دلسوزانه ایی گفت بشین دخترم انگار لرزش وجودمو دید شکستم پیر شدم به 4 ساله گذشته برگشتم و مشکلاتی که با آریامهر سر عینک زدنش داشتم نیم نگاهی کردم و با صدای دکتر برگشتم که داشت نمره چشمتو روی اون برگه لعنتی مینوشت بغضم و قورت دادم دست آریامهر و محکم گرفتم تو دستم که هی داشت سوال میپرسید که فلان وسیله چیه و اون عکس چیه خواستم یکم انرزی بگیرم اخه محاله دستای کوچولوی آریا رو بگیرم دستم و انرژی نگیرم ... تو خیلی گریه میکردی بابا در حالی که چشماش از اشک قرمز شده بود از اتاق رفت بیرون منم بعد از چند تا سوال از هزاران سوال اومدم بیرون یادم افتاد وقتی همین دکتر بهم گفت چشمای آریامهر ضعیفه 1 ماهی فقط گریه میکردم اما حالا به خاطر آریا و آرتا حتی نمیتونم گریه کنم یه خنده زورکی کردم و راه افتادم حالا من 2 تا پسر عینکی دارم که تمام دنیای من و باباشون هستن خدایا شکرت ..... کاش از 2 تا چشم کور میشدم یکیشو میدادم به آریا و یکیش رو به آرتا .........