آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

آرتامهر نی نی ناز ما

اولین مسافرت شمال آرتامهر

چند وقتی بود که دلم میخواست بریم دریا و شماها حسابی اب بازی کنید موقعیت کاری بابا جور نمیشد که بریم تا اینکه بلاخره از تعطیلات عید فطر استفاده کردیم و دلو زدیم به دریا با 2 تا خاله ها و شوهراشونو مامانم راهی شدیم سمت چالوس و نمک ابرود تو راه رفتنی خوابیدی و رسیدیم بیدار شدی برگشتنی هم با ماشین خاله زهرا اینا اومدی دستت درد نکنه خیلی کار خوبی کردی اونجا هم انقدر شما 3 تا البته با امیر حسین 3 تا کیف کردین و بازی کردین که به زور میشد از ساحل برگردیم ویلا خیلی سفر خوبی بود هم تجربه ایی تازه واسه شما بود و هم یه استراحت واسه ما         اینم عکس خاطره انگیز از یه نفر که از حسادت دست به هر کاری میزنه ه...
27 مرداد 1392

نیر پارتی خاله حدیث

دوست خوب و نازنینم نیر جونم از ارومیه اومد تهران و خاله حدیث مامان مشکات خوشگلم به افتخارش مهمونی گرفت و مامانا رو دور هم جمع کرد شب قبلش یه تولد دعوت داشتیم و چون مناسب سن تو نبود و ممکن بود اذیت بشی تو سر و صدا گذاشتمت پیش مامانی و 3 تایی رفتیم و کلی خوش گذروندیم روز بعد که نیر پارتی بود تند تند حاظر شدیم و رفتیم دنبال خاله نیر وقتی واسه بار اول دیدمش کلی ذوق کردم ولی تو کلی گریه کردی و بغل دوست جونم نمیموندی تا من رانندگی کنم خلاصه که کلی مهمونی خاطره بر انگیزی بود اندفعه به جای تو اریا رو نبردم مهمونی و موند خونه مامانی دلیلش هم این بود که شب قبلش تب کرده بود و ترسیدم مریض باشه که خدا رو شکر چیزی نبود خیلی خوش گذشت کلی هم خاله حدیث خ...
25 مرداد 1392

تولد 5 سالگی آریامهر با دوستای گل آرتامهر

امسال اصلا تصمیم نداشتم واسه اریامهر تو مرداد ماه تولد بگیرم چون تولدش ماه رمضان بود و درست شب قدر اما انگار قسمت نبود در یک تصمیم ناگهانی قرار شد دوستای کلوپ بیان خونمون مهمونی و منم یه کیک تولد گرفتم و یکم تزیین کردم خونه رو شد تولد به همین سادگی دل اریامهر حسابی شاد شد ... دستشون درد نکنه اومدن و اریامهر و کلی با کادوهای خوشگلشون ذوق زده کردن البته بعضی ها واسه توام کادو اورده بودن دستشون درد نکنه .... از همین جا از همشون تشکر میکنم که من و قابل دونستن مخصوصا از صبا مامان نیوشای گلم که از اصفحان زحمت کشید ظهر اومد و شب برگشت کلی هزینه و وقت صرف تولد ما کرد دستش درد نکنه بعضی ها هم از کرج اومده بودن خیلی خیلی زحمت کشیدید دوستای خوبم مرسی ...
25 مرداد 1392

جشن عروسی

دیشب عروسی پسر دایی مهدی مامان بود من این پسر دایی مو مثل داداشم دوست دارم چون از بچگی با ما بود و شب قبلش رفتم واسه تو یه دست لباس خوشگل خریدم اونشب اریامهر قهر کرد و خونه مامان جمیله موند که چرا واسه من نخریدی فردا صبحش مجبور شدم در عرض 10 دقیقه یه دست کت شلوارم واسه اریامهر بخرم در نبودش گشاد در اومد و سر ظهر دنبال خیاط بگرد و بلاخره واسه ساعت 6 حاظر شد و شازده با من اشتی کرد     اولش مثله 2 تا دسته گل مودب نشسته بودید اما بعدش خدا میدونه از کجاها پیداتون کردم در حال شیطنت اینم یه عکس که با عروس انداختی قربون قدت برم       اینم از ماجرای عروسی رفتن پر دردسر ما ا...
28 خرداد 1392

داداشی ها

خوب اول بگم که دوچرخه آریامهر که تقریبا 2 سالگی واسش خریده بودیم واسش کوچیک شده بود و تصمیم گرفتیم یه دوچرخه جدید واسش بخریم و بعد از کلی گشتن و زیر رو کردن مغازه ها بلاخره پسرمون با تائید بابا یه دوچرخه خوشگل خرید وقتی که رفتیم پارک که آریامهر با دوچرخه جدیدش یه دوری بزنه دیدیم ای دل غافل جنابعالی مهلت نمیدید و همش میخواهید دوچرخه داداشی رو به زور ازش بگیرید این شد که برگشتیم یه سه چرخه خوشگل هم برای شما خریدیم  دوباره برگشتیم پارک آخه فراموش کرده بودیم که باید از همه چیز 2 تا بخریم     یعنی زورگویی هستی که خدا میدونه و بس ....     این ماه یه مهمونی خوب خونه خاله مریم و هانا جون دعوت شدیم رف...
27 خرداد 1392

نی نی پارتی خاله صفورا

خوشگلکم هفته پیش خاله صفورا ما رو مهمونی دعوت کرد اولش فکر کردم نمیتونیم بریم اخه خیلی بد کهیر زده بودی و فکر نمیکردم به این زودی خوب بشی ولی خوب خدا رو شکر خوب شدی و و رفتیم مهمونی باغ درکه بود و محیط  باز و هوای خوب حسابی شما رو سر حال کرد و خوش گذروندید منم که دوستامو دیدم و خوش گذروندم مرسی از خاله صفورا و آوای نازم که ما رو دعوت کردن اینم آوای نازم که میزبان ما بودن   ...
8 خرداد 1392

مریضی های پشت سر هم

ای خدا این دردسرا چرا تمومی نداره از سالی که آریامهر 1 ساله بود و به خاطر اسهال استفراغ 1 سالگی بستری شد من از اردبهشت ماه و این مریضی متنفر شدم حالا امسال اردیبهشت هم آرتامهر با این مریضی ما رو شکه کرد طبق معمول که بچه های من همیشه جمعه که دکترشون نیست مریض میشن از نصف شب ارتا شروع کرد به استفراغ بردیمش بیمارستان کسری و برگشتیم اسهال هم شروع شد وای که که شب و روزایی بر من گذشت خدا رو شکر که اریامهر یه نصف روز بیشتر درگیر این مریضی نشد و بعدش خوب شد امروز صبح گفتم خدا رو شکر آرتامهر بهتره ببرمش واکسنشو بزنه رفتنی دیدم بدنش دونه قرمز داره فکر کردم پشه زده وقتی واکسن و زدم برگشتم خونه دیدم بدنش دیگه از کهیر 1 نقطه هم جا نداره حالا هم بچم واکسن...
30 ارديبهشت 1392

پسر دوست داشتنی من

شیرین مامان انقدر ننوشتم که نمیدونم از کجا بگم تو این 2 ماه اخیر که واست ننوشتم اتفاقات زیادی افتاد امسال شب عید خیلی خوبی واسه ما بود یه تغییر تحول تو خونه دادیم و مجبور شدیم که چند وقتی شما رو بزاریم پیش مامان جمیله بعد که کارا تموم شد و خونمون خوشگل شد اومدیم دنبالت که بیاریمت خونه دیدیم نه حاظر نیستی از بغل مامانی بیای و بی قراری میکنی به خاطر همین وقتی داشتیم میرفتیم دبی به خاطر اینکه به خونه مامانی عادت داشتی و خیالمون راحت بود گذاشتیم و چند روزی رفتیم دبی جات بی نهایت خالی بود وقتی برگشتم خواب بودی انقدر نگات کردم تا بیدار شدی و هزار بار بوست کردم البته تو اون مدتی که ما نبودیم اصلا بیقراری نکرده بودی و اقا بودی همه ازت کلی تعریف و...
9 ارديبهشت 1392

15 ماهگی

پسر شیطون بلای 15 ماهه ما از در و دیوار بالا میره و انقدر شیطونی میکنه که شبا دیگه واقعا از کمر درد نمیتونم حتی دراز بکشم ماشالله به هر 2 تاتون هر کدومتون جدا 2 -3 تا مامان و 2- 3 تا نیروی کمکی لازم دارید ..........   نمیدونم چرا انقدر به بالا و بلندی علاقه داره همش با چهار پایه کوچلوی خودت اینور اونور سرک میکشی یا میری بالای میز ناهارخوری یا اپن اشپزخونه .... یه عروسک هاپو داری که همش بغلت هست و همه جا دنبال خودت میبریش و هی نازش میکنی ... وقتی در خونه باز میشه عین این پرنده های تو قفس میخوای بپری بیرون ... تلفن هم که جرات نداریم دستمون بگیریم چون شما به 1 ثانیه نمیرسه میگیری و اتاق و بالا و پایین میکنی و با تلفن صحبت میک...
8 اسفند 1391

چشمای نازت

نمیتونم احساسمو بگم وقتی دکتر چشماتو معاینه میکرد و تو گریه میکردی و وقتی دکتر با ناراحتی بهمون گفت دقیقا مثله داداشش چشماش 5 نمره ضعیفه انگار تمام زمین و اسمون خراب شد روی سر منو بابا ایستاده بودم دکتر با لحن دلسوزانه ایی گفت بشین دخترم انگار لرزش وجودمو دید شکستم پیر شدم به 4 ساله گذشته برگشتم و مشکلاتی که با آریامهر سر عینک زدنش داشتم نیم نگاهی کردم و با صدای دکتر برگشتم که داشت نمره چشمتو روی اون برگه لعنتی مینوشت بغضم و قورت دادم دست آریامهر و محکم گرفتم تو دستم که هی داشت سوال میپرسید که فلان وسیله چیه و اون عکس چیه خواستم یکم انرزی بگیرم اخه محاله دستای کوچولوی آریا رو بگیرم دستم و انرژی نگیرم ... تو خیلی گریه میکردی بابا در حالی که ...
26 دی 1391